ببینم! از من تا تو
چند ثانیه فاصله است؟
چند بیت شعر؟
چند کهکشان دلتنگی؟
که منتظر زاده شدن ستاره ای دیگرند
در اعماق یک دل تاریک
ظلمت زده ی غم،
چه می تواند جریان یابد؟
بگذریم!
آخر بر رود زمان، نباید خواست که
چیزی جز روشنی روان شود.
.
.
.
چیزی پرسیدی؟
درباره حال امروز و دیروزم؟
چی؟
روزمرگی و بیهوده ثانیه ها را کشتن؟
نه! هرگز
بل می شناسم صدای لحظه ها
که با وردی تازه
مرور می شوند
در اعماق دلی غمزه ولی باز هم با امید
که در هر ریتم منضبط، ایمان می درخشد
و مدارا: آرام آرام خود را نشان می دهد
به وردی دیگری روی می آورم
از من رنجیده ای؟
که کهکشان دلتنگی ام را رها نکرده ام؟
و تو نمی دانی چرا؟
چرا ساعت ها این موقع از شب… منقبض از احساس تنهایی اند
ولی نمی دانی؟
چی؟
بلند تر در دلت سخن بگو!
یعنی نمی دانی؟
باید دانش مدارا را از حفظ باشی
که ساعت ها را آرام آرام نمی توان شمرد
وقتی چیزی را خوب حفظ نیستی
که شعاع دانستن با حفظ کردن است که نیرو می یابد
.
.
.
تنهایی ته شبی
اخرین نگاه عقربه های نیمه شب
به عمق دانش مدارا
چیزی را حالی من می کند
که این نیز بگذرد!
مهزیار کاظمی موحد